دنیای آرومه من
فرقی نمی کنه دختر باشی یا پسر همین که بادل کسی بازی نکنی خیلی مردی
سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : اجی فرشته       

سلااااام خوبین جمعا........

تصمیم گرفتم یه کم از اتفاقات روزه مره ام بنویسم البته قسمت های خاص به صلاح دیده خودم وای باورتون میشه تازگیا خیلی خودم خودم می کنم نمی دونم چرا فک کنم خودخواه شدم البته واسه من یه کم لازمه چون خیلی وقتا خواسته های بقیه رو ترجیح دادم به خواسته های خودم بزار یه مدتم این طوری بگذره ..........

دیشب برام شبه خیلی خوبی بود چون همه دور هم جمع شده بودیم ساعت 7 بود که خانواده ی عموم اینا یکی یکی اومدن خونمون اخه خونشون دیوار به دیوار ماس اولش همینطوری نشسته بودیم روی پله های حیاط بعد یه دفعه رفتم یه حصیر اوردم پهن کردم توی بالکن گفتم پاشین بیاین اینجا بشینن بعدم رفتم کاهوسکنجمین اوردم همگی خوردیم جاتون خالی هیچی نذاشتم برن خونه شون من عاشق این جمع های دور همی هستم رفتم دیدم مامی سالادش اماده اس دمپختک پخته جالتون خالی حرف نداره دست پخته مامانم رفتم  تمام کابینت ها رو زیر رو کردم تا یه سینی گرد پیدا کردم اقا دمپخت ها رو ریختم توی سینه 8 قاشقم برداشتم گذاشتم کنارش گفتم مامان ول کن توروخدا بشقاب نیار من دوس دارم سر سینی همگی بخوریم گفت یه چی میگی مامان اخه مگه همه جاشون میشه سر سینی حالا من 3 تا بشقاب میارم واسه بچه ها بعدم زنعموم رفت قابلمه شو اورم اتفاقا اونم دمپختک پخته بودم اونم خوشمزه غذا درست میکنه اصلا این دوتا جاری معروفن به دستپخت عالی

ریختیم تو سینی به یاد قدیما که ما نبودیم همشون دورهم توی یه سینی غذا میخوردن خیلی حس خوبی داشت کلی حرف زدیم کلی خندیدم بعدم تخمه اوردیم داشتیم می خوردیم که یکی در زد زنگ نزدااا از تو بالکون گفتم کی؟ صدا نیومد رفتم درو باز کردم دیدم بهاره اس دختر همسایه مون گفت از تو پنجره اشپز خونه مون دیدم لامپ بالکونتون روشنه گفتم الان روحیاط نشستین گفتم اره بیا بریم بالا گفت میخوام برم یه کم پیاده روی بعدمیام رفت به مامانش وخواهرش گفت اوناهم اومدن رفتیم بالا ما کلا با همسایه هامون رابطه ی خوبی داریم همه شون میگن خونه فرشته اینا احساس راحتی می کنیم ماه رمضونا از اول کوچه تا اخر کوچه همه با هم میریم مسجد خودمون یه صف تشکیل میدیم اونم صف سوم همیشه جای ماس بیشترشونم فامیلای دورمون هستن وقتی هم میخوای بریم عروسی همه باهم میریم  بعضی وقتا میان خونمون بعضی وقتا زنگ میزنن همهشونا دوس دارم.خلاصه انقدر گفتیمو خندیدی ک که نگوبعد بهاره اومد بهاره که دیگه انقدر حرفاش خنده داره میکشه ادما هیچی تا ساعت 11نشسته بودیم تخمه میخوردیم وحرف میزدیم یه هوای خنکی هم بود  بعد که پاشدن رفتن یه کمم دم در ایستادن از بس شلوغ میکردم همسایه روبرومون ایفونشونا روشن کرد ببینه کیان دم در بعد دیگه همه فرار کردیم قابلمه پست تخمه جمع کردم بعد از رفتنشون اصلا متوجه ی گذر زمان نشدیم حالا اگه تنها بودیم باید انقدر چشم میزدیم تا ساعت 11 بشه

انقدر سر به سرم گذاشتن گفتم فرشته وقتی شوهر کردی ما هر شب اینجایم بیا رو پشت بومتون توی بالکن خونه مامانت مارو ببین ما برات دست تکون میدیم گفتم یه تله کابین وصل می کنیم که دیگه راحت بیام گفتن رات نمی دیم گفتم خودم کلید دارم گفتن قفل رو عوض می کنم گفتم اصلا نمی یام اگه من نباشم کی شما رودور هم جمع می کنه؟اصلا میرم اونجا اونارو دورهم جمع می کنم بعد گفتن باشه قهر نکن ما حالا یه چی میگیم بعد انقدر باید زنگ بزنیم بگیم فرشته بیا وتو هی بهونه میاری ...گفتم نه مطمئن باشین به محض زنگ زدن جلدی میام

خب دیگه خسته شدم بسه برا این دفعه

شادباشید وخالق شادی

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 20:20 ::  نويسنده : اجی فرشته       

داشتم فک میکردم به گذشته ام به بچه گیم که یه دوره از زندگیم بود که سالی یه اتفاق بد برام میوفتاد باورتون نمیشه الان براتون میگم

6 سالم بود تازه خونه ساخته بودیم واومده بودیم به محله ی جدید ماه رمضون اون سال از اونجایی که مادر من سرش درد می کنه واسه کارای خوب رفته بودن مسجد رو تمیز کنه من مهد کودک می رفتم مهمد کودم نزدیک بود بهمون خودم میرفتم من از همون اول مستقل بودمااا صبحش مامان گفت که قراره برن مسجد رو تمیز کنن اگه ظهر اومدی دیدی کسی خونه نیس با ریحانه (دختر همسایه مون که 1 سال از من بزرگتر بود)بیا مسجد اقا اومدم دیدم نیستن با ریحانه رفتیم مسجد منم بچه بود تو مسجد عروسیمون بودخب اولین بارم بود میرفتم مسجد تکونی و قسمت مردا رو می دیدم نمی دونین روی منبر حاج اقا چیکار می کردم هی می رفتم بالا وپایین بعد یه خانومی اونجا بود به مامانم گفت این خانوم خشکله دختر توه مامیم گفت اره دختره منه گفته چه خوشکله عزیزم من داشتم همینطور این زنه رو نگاه میکردم اخه چشماش سبز بود برام تازگی داشت یه هو نفهمیدم چی شد قل خوردم از توی محراب حاج اقا سر دراوردم پام به سنگ محراب برید یه طور وحشتاک باز شد ولی هیچ خونی نمی یومد اون لحظه چشمامو که باز کردم دیدم یه عالمه زن بالای سرم ایستاده منم پهن محراب شده بودم حاج واج نگاشون میکردم بعد مامنم به اون زنه یه نگاه کرد پر از حرص که ای مرده شور اون چشمای شورتو ببرن  از اونجا بود که من فهمیدم چشم زدن چیه و من جزء کسایی هستم که به چشم زخم نزدیکن الانم همینطوره عروسی میریم اگه فامیل نزدیک باشه قبلش نامزدم میگه نرقصیا  چشمت می کنن میای تا یه هفته میوفتی .هیچی دیگه پای من 7 بخیه خورد

سال بعدش ابله مرغون گرفتم حالا شانسم گفته بود که تو صورتم زیاد نزده بودبیشتر به بدنم بود

سال بعدش عریون گرفتم (گلوبادی )خیلی بد بود انقده زشت که نگو

سال بعدش اپاندیس اپاندیز نمی دونم چی میگن اونا گرفتم خیلی وحشت ناک بود سر کلاس بودم امتحان داشتیم من دلم دردمی کرد معلمه نفهم خیال کرده بود من میخوام از زیر امتحان در برم الکی میگم دیگه به جایی رسید که نمی تونستم راه برم زنگ زدن مامان بابام اومدن بردن دکتر دکتر خر میگه از همه اپادیسشون طرف راسته از دختره شما طرفه چپه من نمی دونم بابام عصبانی شد منو کولم کرد بردم یه بیمارستان گفت خاک توسر اون کنن که به تو مدرک دکتری داده رفتیم پیش یه دکتردیگه من پشت در ایستاده بودم که شنیدم دکتره گفت باید عمل بشه من انقدر گریه کردم خب می ترسیدم وقتی این لباس سبزا رو پوشیدم اخه تو این فیلما هر کی میرفت اتاق عمل دیگه نمی یومد بیرون می مرد

حالا از بس من گریه میکردم بابا مامانمم گریه شون گرفته بود منو بردن اتاق عمل حالا یه زنه متخصص بیهوشی بود نمی تونست رگ منو پیدا کنه انقدر ور رفت تا دیگه نفهمیدم خب خداروشکر از این اتفاقم جون سالم بدر بردم با 5 بخیه اما خیلی سختم بود خیلی

سال بعدش دستام سوخت وحشت ناک خب خداروشکر اونم خب شد

سال بعد نزدیکای عید بود بابام خونه نبود مامان وداداشم می خواستن بخاری اتاقمو جمع کنن که لوله بخاری نمی دونم چطور افتاد روی دماغ من که وحشناک باز شد و خون میومد داداشم ترسیده بود رفته بود به زن عمومم گفته بود بدو بیا دماغ اجیم برید نصف شدهیچی دیگه منو بردن بیمارستان 2 تا بخیه خورد حالا خوبه جاش نمون دا

هیچی می بینید من چقدر سختی کشیدم تا انقدی شدم

پارسال رفته بودم دبستانم به یاد خاطراتم ببینم هنوز معلمام هستن که چن تایشون بودن باهشون سلام احوال پرسی کردم ولی وقتی می خواستم بغلشون کنم قدشون ازم کوتاه تر بود حس خوبی نداشتم خجالت میکشیدم همه شون میگفتن وای ماشاالله چه بزرگ شد خب پس میخواستین همون قدی بمونم؟؟؟؟بعد یه دفعه معلم کلاس چهارمو دیدم گفت اااااا فرشته تویی چه بزرگ شدی؟؟یه جوری گفتا. نکنه اومدی دنبال بچه ات یه نگه بهش کردم گفتم ا وا خانوم یه چی میگیا من اگه کلاس چهارمم ازدواج کرده بودم امکان نداشت یه بچه کلاس چهارم دبستان داشته باشم اصلا به قیافه من میخوره ؟؟؟؟؟؟ گفت نه خب راس میگی نمی خوره اقا من اومدم خونه رفتم یه سرگوشی تو اشپز خونه اب بدم رفتم ببینم مامانم چی پخته اقا چشمتون روز بد نبینه چهار تا انگشتم سوخت دیگه تصمیم گرفت وقتی قرار کسایی رو ببینم که چن ساله ندیدمشون کفش پاشنه بلند نپوشم که بزنن به قدم .....

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


شنبه 22 مهر 1391برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : اجی فرشته       

 

اصفهانیا پاسخ هیچ پرسشی را نمی‌دهند و در پاسخ هر  پرسش شما آنها  پرسشی از شما دارند!

 

 

مثال ( وقتی از دوست اصفهانی خود  آدرس یک خیاط می‌پرسید)

 

شما: خیاط خوب سراغ داری؟

دوست اصفهانی شما: چی‌چی می‌خَی بدوزی؟

شما: کت و شلوار

دوست اصفهانی : پارچه داری؟

شما: بله

دوست اصفهانی:از کی اِسِدی؟

شما:از ....مغازه

دوست اصفهانی : پارچِد خُبِس؟

شما: بله

دوست اصفهانی : چه رنگیِس؟

شما: چه فرقی می‌کنه؟

دوست اصفهانی : فرق می‌کونِد دادا! فرق می‌کونِد

شما: خب، سورمه‌ای

دوست اصفهانی: چرا سورمه ی؟ارزونتر بود؟

شما:نه

دوست اصفهانی:چیطو؟

شما:خب می خواستم سورمه ای باشه

دوست اصفهانی : مبارکِس، خَبِریِه؟

شما: نه بابا، بالاخره خیاط سراغ داری یا نه؟

دوست اصفهانی : اگه خبری نیس کتا شلواری سورمِی می‌خَی چیکار؟

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 10:42 ::  نويسنده : اجی فرشته       

چطورزندگی کنم؟

 

پرسیدم :چطور بهتر زندگی کنم؟

با کمی مکث جواب داد:

گذشته ات رابدون هیچ تاسفی بپذیر

با اعتماد،زمان حالت را بگذران

وبدون ترس برای اینده اماده شو

ایمان را نگه داروترس را به گوشه ای انداز

شک هایت را باور نکن... وبه باورهایت شک نکن...

زندگی شگفت انگیزاست درصورتی که بدانی چطور زندگی کنی

پرسیدم اخر....

واو بدون اینکه متوجه پرسشم شود ادامه داد

مهم این نیست که قشنگ باشی قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یه نفر

کوچک باش وعاشق که عشق خود می داندآیین بزرگ کردنت را

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه ی خاص تو با کسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بودولی می خواستم باز هم ادامه دهد وباز هم...چین از چروک پیشانی باز کرد با نگاهی به من اضافه کرد

زلال باش زلال باش فرقی نمی کند که گودال کوچک ابی باشی یا دریای بی کران

زلال که باشی آسمان در تو پیداست

 

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 13:14 ::  نويسنده : اجی فرشته       

 

 

یه مرد با چشم هایش عاشق می شود یه زن با گوش هایش ...
برای همینه که زن ها آرایش میکنن و مردها دروغ میگن 
 

دلم یک دنیا تنهایی میخواهد

با یه عالمه تو

و تمام گوشه کنارهای اغوشت
 


چگونه است؟!
صبح كه بيدار شدي
كدامين نقاب را بر مي داري؟
فصل نقابهاست...
انگار كسي ما را بي نقاب نمي بيند
اگر روي واقعي داشته باشيم
كسي ما را نمي پسندد
به دنبال لحظه ايم كه تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ايا آن روز هيچ "خودي" باقي خواهد ماند؟

 

 

می روم...به کجا؟
نمی دانم ....حس بدی ست... بی مقصدی! 

کاش نه باران بند می آمد... نه خیابان به انتها می رسید....
 

 

دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
.........

گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم ...

 

آدمی که منتظر است هیچ نشانه ای ندارد
هیچ نشانه خاصی!
فقط با هر صدایی برمیگردد . .
 

 

کـاش مـی فـهـمیـدی ....

قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:

بـمان...

نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛

و آرام بـگویـى:

هـر طور راحـتـى ... !
 

 

خسته ام... از تـــــو نوشتن...!

کمی از خود می نویسم

این "منم" که،

دوستت دارم...!


 
 

یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
حساب از دستم در رفته...
چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟
 



 

یکم بیشتر هوای اینایی که مارو میخندونن داشته باشیم ، اونا تو تنهایی هاشون بیشتر غصه می خورن ...
 


 

آمدی بشنوی بمانی
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سال‌هاست دیگر
کسی از لب‌هام نشنیدَه‌ست: "دوستت دارم"
 


میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
آخــــرش بـرگرده بگه :
مگه من ازت خواستم . . . / .
 


 

همهٔ رابطه‌ها با جملهٔ " تو با بقیه فرق داری " شروع میشه . . . 
و به جمله " تو هم مثل بقیه ای " ختم میشه . . 
 

 

 

 

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : اجی فرشته       

        ھدر اين خاک زرخيز ايران زمين

        نبودند جز مردمي پاک دين

 

        ھمه دينشان مردي و داد بود

        وز آن کشور آزاد و آباد بود

 

        چو مھر و وفا بود خود کيششان

        گنه بود آزار کس پيششان

 

        ھمه بنده ناب يزدان پاک

        ھمه دل پر از مھر اين آب و خاک

 

        پدر در پدر آريايي نژاد

        ز پشت فريدون نيکو نھاد

 

        بزرگي به مردي و فرھنگ بود

        گدايي در اين بوم و بر ننگ بود

 

        کجا رفت آن دانش و ھوش ما

        چه شد مھر ميھن فراموش ما

 

        که انداخت آتش در اين بوستان

        کز آن سوخت جان و دل دوستان

 

        چه کرديم کين گونه گشتيم خوار؟

        خرد را فکنديم اين سان زکار

 

        نبود اين چنين کشور و دين ما

        کجا رفت آيين ديرين ما؟

 

        به يزدان که اين کشور آباد بود

        ھمه جاي مردان آزاد بود

 

        در اين کشور آزادگي ارز داشت

        کشاورز خود خانه و مرز داشت

 

        گرانمايه بود آنکه بودي دبير

        گرامي بد آنکس که بودي دلير

 

        نه دشمن دراين بوم و بر لانه داشت

        نه بيگانه جايي در اين خانه داشت

 

        از آنروز دشمن بما چيره گشت

        که ما را روان و خرد تيره گشت

 

        از آنروز اين خانه ويرانه شد

        که نان آورش مرد بيگانه شد

 

        چو ناکس به ده کدخدايي کند

        کشاورز بايد گدايي کند

 

        به يزدان که گر ما خرد داشتيم

        کجا اين سر انجام بد داشتيم

 

        بسوزد در آتش گرت جان و تن

        به از زندگي کردن و زيستن

 

        اگر مايه زندگي بندگي است

        دو صد بار مردن به از زندگي است

 

        بيا تا بکوشيم و جنگ آوريم

        برون سر از اين بار ننگ آوريم

        -- فردوسی

 

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : اجی فرشته       

 

زکرياي رازي! انيشتين! فرويد ! استيو جابز که به نوعي پدر تکنولوژي نوين بود همه آمدند و رفتند, اما هنوز در همسايگي ما

مادري اسپند دود مي کند !

پدري گوسفند مي کشد !

دختري طالع بيني مي خواند  !

هنوز براي ازدواج استخاره مي کنند !

هنوز در مراسم عاشورا ميلياردها پول صرف نذري به توانمندان  ميشود !

توي چاه پول ميريزند و نامه پست مي کنند, و دانايي پايه ايمان نيست  !

هنوز به خبر ها به عنوان فاکتور دانايي بي توجهيم !

هنوز يک پنجه خون روي پلاک ماشينمان باعث رفع بلا ميشود

و هنوز دوستي ميخواد که ايميلشو به ده نفر فوروارد کنيم تا بدبخت نشيم و پول دار بشيم

آيا عقب ماندگي زير پوست مملکت من است؟

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : اجی فرشته       

 

کلاه‌قرمزی حریف می‌طلبد / کاریکاتور

33

فروش کلاه قرمزی و بچه ننه به مرز 3 میلیارد تومان رسید . 
 

 

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : اجی فرشته       

جواب آزمایش

سلام خانوم

سلام

من از آزمایشگاه تماس می گیرم

بفرمایید ، امرتون؟......

میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده وما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم.........

اوا ! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟

متاسفم! ولی کاریه که شده

حالا جواب آزمایشا چی هست؟

یکیشون آلزلیمر داره و یکی دیگشون ایدز

وای ! حالا من باید چیکار کنم؟

نگران نباشین ، من واسه همین تماس گرفتم ،

میخواستم بگم همسرتون رو ازخونه بندازین بیرون ، اگه تونست برگرده باهاش رابطه نداشته باشین!!!

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : اجی فرشته       

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود
قطره‌های بلورین
اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

 

كلوب مجازي فيستك - كلوب مجازي فيستك- مكاني شاد و دل انگيز


 
درباره وبلاگ

سلااااااام به تویی که وب منو برای وب گردی انتخاب کردی مرسی از چشمای قشنگت اسمم فرشته اس من این وب رو برای دله خودم درست کردم اینجا دنیای دخترونه ی منه واگه اون چیزایی که میخواستی توش ببینی نبود به بزرگی خودت ببخش اینجا دنیای منه وهرچی که دوست داشتم رو میزارم واین وب هرچهار شنبه اپ میشه اگه واقعا واقعا از وبم خوشت اومد برام نظر بزارولی اگه قراره الکی بنویسی که وبت خوبه خواهشن این لطف رو درحق من نکن. تو زندگیم ازدوتا چیز بدم میاد یکی دروغ ویکی بدقولی اولی به این خاطر که منو ادم احمقی فرض کرده که بهم دروغ گفته (هرچن اگه یه نفر بهم دروغ بگه برای اینکه جلوم ضایع نشه هیچ وقت به روش نمی یارم که دروغ گفتی)از دومی بدم میاد چون برام ارزش قائل نشده و بدقولی کرده. راستی نه عشق نه دوست پسر نه شماره نه شوهرنه چیز دیگه ایی میخوام اما با اغوش باز استقبال می کنم از دوستی های معمولی ولی عمیق وقتی با کسی دوست میشم تا تهش باهاشم اهان راستی می تونید ازم مشاوره بگیرن تو روابطتون حداقل اگه نتونم کمکم کنم می تونم شنونده باشم امتحان کنید کلا دوستام وقتی تو روابطشون به مشکل بر می خورن میان سراغم در اخر شاد باشید وخالق شادی
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای دخترونه ی من و آدرس ajifereshte.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 53509
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


align="center">